دانلود آهنگ جدید

<سایت عاشقانه سپهر><سایت عاشقانه سپهر>

ILOVE YOU

 

نویسنده : atefe saeedi | جمعه 7 تير 1392 - 1:5 |

عشق

 عــشــــــــــــــــــــ ــــــق




از روزی کــــ ــه نامتـــــ ـــ

 

ملــــــ ــکه ی ذهنــــــــ ـــــمـــــ ــــ شــــ ــد ،

احســــــ ــاســـــ ـــ  می کنــمــــــ ـــ جــمــجــــــــــ ـــمــه امــــــ ــــ

بـــا شـــــــــــ ــکوه تــــــ ــرینــــــــــــ ــــ امپـــــــ ــراتــــــ ـوری دنیـــاستــــــ ــــ

 


 

 


 

 

 


. . .

 

 


 

نویسنده : atefe saeedi | جمعه 7 تير 1392 - 1:4 |

من همیشه با تو هستم

 

من هميشه با تو هستم

تو رو از جون مي پرستم من فقط با تو مي تونم

,توي اين دنيا بمونم

اگه تو نموني پيشم

مي دوني ديوونه مي شم

اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه؟

مي تونم داد بزنم عشقمي يا نه؟

آخه من از تو مي ترسم مي گن عاشقي جنونه

 

نميگم عاشقي مرده اما ديگه نيمه جونه

توي اين دورو زمومنه

ولي کارامون حرومه

آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه

چرا رسم عاشقيمون چنين شده به هر بهونه؟

تو يکي مثل صداقت

من يکي مثل فلاکت

تو شدي عاشق سوختن منو دل بر تو دوختن

من همبشه با تو هستم

تو رو از جون مي پرستم

من فقط با تو مي تونم توي اين دنيا بمونم توي اين دنيا بمونم

آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه

چرا رسم عاشقي چنين شده به هر بهونه ؟چنين شده به هر بهونه؟

اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه؟

مي تونم داد بزنم عشقمي يا نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه؟

مي تونم داد بزنم عشقمي يا نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننه؟

من هميشه با تو هستم ...

نویسنده : atefe saeedi | پنج شنبه 6 تير 1392 - 23:59 |

زیباییه ظاهری

 زیبایی ...

( این مطلب رو فقط برای اونایی گذاشتم که فقط به خاطر زیبایی ظاهری کسی رو انتخاب می کنند البته همه زیبارویان اینطوری نیستنا فقط ۹۰٪ اینطورین خوب آمارشونو دارما مگه نه ؟؟؟.)

 

 

 

 

وحالا شروع داستان زیبایی.........

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق العاده زیبا بود ازدواج کرد . امّا درست زمانی که همه برخوشبختی

این زن و شوهر غبطه می خوردند آنها از هم جدا شدند .

طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد . همسر دومش یک دختر عادی با چهره ای بسیار معمولی است . ام بنظر می

رسد دوستم بیشتر و عمیق تر از گذشته عاشق همسرش است .

عده ای از او پرسیدن : فکر نمی کنی همسر قبلی ات خوشگل تر بود ؟؟؟ دوستم با قاطعیت تمام گفت : نه اصلا اتفاقا وقتی

 عصبانی می شد و فریاد می زد بسیار وحشی و زشت بنظر می رسید اما همسر کنونی ام اینطور نیست .

او بنظرم همیشه زیبا – با سلیقه و باهوش است .

می گویند : زن ها بخاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی شوند بلکه اگر دوست داشتنی باشند زیبا بنظر می رسند .

اگر کسی را یا جایی را دوست داشته باشید آنها را زیبا خواهید یافت « زیرا حس زیبا بودن همان عشق است » .

 

 

نویسنده : atefe saeedi | پنج شنبه 6 تير 1392 - 23:56 |

عشق های واقعی

  

 

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

وبه مجنون و لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم ؟ بازهمان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فرو ریختن دم به دمم

به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد

نگهش دار به موسی شدنش می ارزد

سالهل گرچه که در پیله بماند غزلم

صبراین کرم به زیبا شدنش می ارزد

 

نویسنده : atefe saeedi | پنج شنبه 6 تير 1392 - 23:54 |

داستانی زیبا

 سلام دوستای گلم داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای

عاشقانه ، خواندنی و جذاب پیشنهاد میشه این داستان را بخونید هرچند به کوتاهی

داستانهای دیگه نیست اما از همه زیبا تره حتما چند دقیقه وقت خودتونو  به خوندن این

 داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید

راستی من این داستان رو هم از سایت تندیس زندگی خوندم بازم خوشم اومد گفتم شما هم

بخونید خیلی قشنگـــــــــــــــــــــه

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 


وحالا شروع داستان ....

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی

که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از

 لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی

 همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن

 را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

 بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

 مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در

 نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در

وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر

روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی

اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان

 در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم

 ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا

 من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه

های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او

بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد

 و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم

توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته

بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ،

کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز

کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده

بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز

فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای

آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

_ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این

 کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته

بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه

کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه

سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم

چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه

کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم

ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت .

اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از

حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که

چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی

 خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه

 را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل

خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت

بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و

میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل

 را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط

به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن

 جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت

درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است

و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش

عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او

 خواستم که مرا ببخشد.


اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

 

<پایان داستان >

 

احساس شما بعد از خواندن این داستان چیست ؟؟؟؟

 

نویسنده : atefe saeedi | پنج شنبه 6 تير 1392 - 23:50 |

وقتی که باران می بارید

                                                                   درست

وقتی کع عاشقت شدم 

باران می بارید

فکرکنم

دوباره

یکی عاشقت شده!!!
 

نویسنده : atefe saeedi | پنج شنبه 6 تير 1392 - 23:48 |

عذر خواهیه مجدد

 فقط تو بعضی از مطلب ها میتوانید نظر های خودتون رو بزارید  بقیه ی نظر خواهی های مطالب بسته هستن بگردی ن ببینید تو کدوم میتوانید نظر بگذارید!!! مچکر ببخشید که این چند روزه اذیت شدین

نویسنده : atefe saeedi | پنج شنبه 6 تير 1392 - 22:20 |

عذر خواهی از بازدید کنندگان

سلام به همه ی دوستان عزیزه خودم ببخشید این چند روزه نظر های شما نمایش داداه نمیشد یه اشکالی به وجود اومده بود از این به بعد در مطلب های جدید میتوانید نظر خو را بگذارید و به نمایش در می اید فقط تاکید کنم مطلب های قدیمی قسمت نظرات باز نمیشود 

نویسنده : atefe saeedi | پنج شنبه 6 تير 1392 - 22:9 |

دلم کسی را می خواهد

 دلم کسی را می خواهد

که هرشب به من بگوید

دوست دارم

وهر روز ان را ثابت کند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نویسنده : atefe saeedi | پنج شنبه 6 تير 1392 - 20:25 |